سونوگرافی...

ساخت وبلاگ

این چند روز اخیر حال بهم زن ترین روزها از زمانی که سوئد آمده ام بودند. امیدوارم دیگر هیچوقت چنین روزهای مسخره ای تکرار نشود. اگرچه، فکر میکنم که شاید همین روزهای مسخره لازم بود تا تلنگری باشد تا برنامه ها و چیزایی که در ذهن دارم را جدیدتر و مصمم تر ادامه دهم...

سونوگرافی......
ما را در سایت سونوگرافی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 1:53

زندگی در گذر است... این روزهای من پر است از درس، پژوهش، مقاله نوشتن، مقاله خواندن... پر است از PhD... صبح ها با فکر کردن به کارهایم از خواب بیدار می‌شوم و شب ها هم با فکر کردن به کارهایم به خواب میروم. جاوید، بستون، مقاله، پیاده سازی، AR/VR، Service placement، الگوریتم ژنتیک و هر آنچه که مربوط به دکترایم می‌شود، همه لحظه های این روزهای من را تشکیل داده است...این روزها صبح ها با شکر کردن بیدار می‌شوم و شب ها هم با شکر کردن به خواب میروم... خداروشکر اوضاع خوب است. حرف برای نوشتن زیاد است... از درس و مشق و دانشگاه بگیر، تا تنهایی هایی که سپری میکنم... روزهای پر از تنهایی را دارم سپری میکنم... حالا سپرده‌ام این را هم بخدا... توکل میکنم بخدا و ائمه اطهارش و زندگی را پر انرژی تر، با انگیزه تر و جنگنده تر ادامه می‌دهم...یا امام زمان سونوگرافی......
ما را در سایت سونوگرافی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 290 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 19:07

امروز سردرد داشتم، تا الان هم ادامه دارد... کلی امروز کار کردم... از دانشگاه و دپارتمنتال دیوتی بگیر تا چندین ساعت صحبت در ایمو با مریم و بعد یوسف و بعد با مادر و الهام... حرف های همیشگی ست... حق الارث... یاد حرف های پدر می افتم وقتی که در آخرین روزهای زندگیش به من گفت... مراقب مادر و خواهرهایت باش... گفت به بردارهایت اعتماد ندارم و مادر و خواهرانت را به تو می سپارم... خدا رحمتت کند پدر...امروز که با مریم حرف میزدم، چیزی که بیشتر در من اثر کرد این حرف مریم بود که میگفت یکی دو سال دیگر مادر هفتاد سالش می شود... نمیدانم چرا... ولی شدید در من اثر کرد... زندگی چقدر زود میگذرد...اگرچه، خداروشکر بابت همه این داشته هایم... خدارا هزاران مرتبه شکر... سونوگرافی......
ما را در سایت سونوگرافی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 19:07

وارد ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ هم شدیم. اسفندی که پراسترس و پرالهتاب بود و همین استرس و الهتاب به فروردین ۱۴۰۲ هم منتقل خواهد شد. ۱۴۰۱ هم چیزی به انتهایش نمانده است. دارد باران می بارد و صدای قطره های باران به گوش میرسد. این انتهای بارانی میتوان یه شروع رمانتیک را رقم بزند. نمی دانم چگونه ۱۴۰۱ را توصیف کنم، اما هرچه که بود برای من راضی کننده بود، البته به جز بحث اقتصادی. بهار ۱۴۰۱ با ماجرای الهام و حجت شروع شد. اسباب کشی از مجیدیه تهران به خلخال، تعمیراتی که برای خانه باید انجام میشد از تعویض آبگرمکن تا تعویض پنجره ها، اینکه باید برای همه توضیح میدادم که چرا ایرانم و قصه ای که گفتنش برای هرکس متفاوت بود. تابستان ۱۴۰۱، تابستانی بود پر از امید، پر از مصاحبه برای دکترا و هرچقدر به انتهای تابستان نزدیکتر میشدم، امیدواری ها بیشتر و بیشتر میشد. اتفاق خوب، امتحان آیلتس بود که پس از مدتها توانستم اعتماد به نفس زبانم را جمع و جور کنم. تابستان پرکاری بود، از مصاحبه ها که بگذریم و برنامه ریزی فشرده که برای زبان چیده بودم هم بگذریم، تمرین هایی بود که باید برای مصاحبه های سوئد انجام میدادم. از کارلستاد بگیر تا مالمو. حتی مالمو را فینال هم رفتم اما احتمالا حمکتی بود که نشد. پاییز بیشتر فصل آفرها بود، از انگلیس، استرالیا و سوئد. محصولی که تابستان کاشته بودم، داشت کم کم در پاییز نتیجه میداد. اگرچه مصاحبه کارلستاد را همان اوایل پاییز دادم اما مصاحبه های قبلی تمرینی برای این مصاحبه بود که مرا آماده و پخته مصاحبه و تمرین حل کردن کرده بودند. پاییز فصل قبول کردن یا نکردن آفرها بود، آفرهایی که واقعا گذشتن از آنها سخت بود ولی باید به جمع بندی میرسیدم. وقتی که زمستان آمد، در واقع فصل انتظار برای ویزاها بود. جال سونوگرافی......
ما را در سایت سونوگرافی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 342 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 21:28